آمد بهار خرم و آورد خرمی | وز فر نوبهار شد آراسته زمی | |
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی | با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی | |
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی | تا کم شدهست آفت سرما ز گلستان |
□
از ابر نوبهار چو باران فروچکید | چندین هزار لاله ز خارا برون دمید | |
آن حلهای که ابرمر او را همیتنید | باد صبا بیامد و آن حله بردرید |
□
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید | و آمد پدید باز همه دشت پرنیان | |
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت | سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت | |
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت | چون باد نوبهار برو دوش برگذشت | |
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت | افکند نیلگون به سرش معجر کتان |
□
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم | وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم | |
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم | بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم | |
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم | آگنده آن شکمش به کافور و زعفران |
□
آن سوسن سپید شکفته به باغ در | یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر | |
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر | کز نیل ابره استش و از عاج آستر | |
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر | دارد همیشه دوخته از پیش بادبان |
□
برگ گل سپیدبه مانند عبقری | برگ گل دو رنگ بکردار جعفری | |
برگ گل مورد بشکفتهی طری | چون روی دلربای من، آن ماه سعتری | |
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری | گویی که زر دارد یک پاره در میان |
□
چون ابر دید در کف صحرا قبالهها | بارانها چکید و ببارید ژالهها | |
تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها | چون در زده به آب معصفر غلالهها | |
بشکفت لالهها چو عقیقین پیالهها | وانگه پیالهها، همه آگنده مشک و بان |
□
بنمود چون ز برج بره آفتاب روی | گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی | |
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی | آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی | |
بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی | گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان |
□
گلها کشیدهاند به سر بر کبودها | نه تارها پدید برآنها نه پودها | |
مرغان همیزنند همه روز رودها | گویند زار زار همه شب سرودها | |
تا بامداد گردد، از شط و رودها | مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان |
□
تا بوستان بسان بهشت ارم شود | صحرا ز عکس لاله چو بیتالحرم شود | |
بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود | مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود | |
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود | بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان |
□
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر | ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر | |
قمری همیسراید اشعار چون جریر | صلصل همینوازد یکجای بم و زیر | |
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر | گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان |
□
تا بادها وزان شد بر روی آبها | آن آبها گرفت شکنها و تابها | |
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها | بستند باغها ز گل و می خضابها | |
برداشتند بر گل و سوسن شرابها | از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان |
□
عاشق ز مهر یار بدین وقت میخورد | چون میگرفت عاشق، بر باغ بگذرد | |
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد | پیراهن صبوری چون غنچه بردرد | |
از نرگس طری و بنفشه حسد برد | کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان |
□
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار | گر در کنار یار بود، خوش بود بهار | |
ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار | می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار | |
با من چنان بزی که همیزیستی تو پار | این ناز بیکرانت تو برگیر از میان |
□
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم | دانی به هیچ حال زبون کسی نییم | |
تا روز با سماع بتانیم و با مییم | داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم | |
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم | میر بزرگوارست و اقبال او همان |
□
پور سپاهدار خراسان، محمدست | فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست | |
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست | نیکو خصال و نیکخویست و موحدست | |
آنکس که او به حق سزاوار سوددست | جز وی کسی ندانم امروز در جهان |
□
نصرست باب میر که فخر انامه بود | بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود | |
از میر ممنینش منشور و نامه بود | خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود | |
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود | بودند خلق زو به همه وقت شادمان |
□
اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر | بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر | |
فرمانبرش بدند همه سیدان عصر | افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر | |
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر | خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان |
□
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد | کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد | |
او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد | این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد | |
ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد | شکر آن خدای را که چنین باشدش توان |
□
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست | وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست | |
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست | دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست | |
چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست | بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان |
□
ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی | زین زمان تویی و چراغ دول تویی | |
چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی | هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی | |
پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی | چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان |
□
از جود در جهان بپراکند نام تو | گردد همی سپهر سعادت به کام تو | |
خورشید زد علامت دولت به بام تو | تا گشت دولت از بن دندان غلام تو | |
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو | از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان |
□
از نام و کنیت تو جهان را محامدست | وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست | |
خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست | کت بخت تابعست و جهانت مساعدست | |
تو آسمانی و هنر تو عطاردست | وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان |
□
با این نکو نیت که تو داری بدین صفت | دارد به کارهای تو سلطان تو نیت | |
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت | بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت | |
این کار را ز اصل نکو بود عاقبت | آخر هزار بار نکوتر شود از آن |
□
تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود | تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود | |
تا ابر نوبهار مهی را مطر بود | تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود | |
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود | از آب تیر ماهی و از باد مهرگان |
□
عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد | همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد | |
پیشت به پای صد صنم چنگساز باد | دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد | |
بر تو در سعادت همواره باز باد | عیش تو باد دایم با یار مهربان |