در وصف بهار و مدح محمدبن نصر سپهسالار خراسان

آمد بهار خرم و آورد خرمی وز فر نوبهار شد آراسته زمی
خرم بود همیشه بدین فصل آدمی با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان

از ابر نوبهار چو باران فروچکید چندین هزار لاله ز خارا برون دمید
آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید باد صبا بیامد و آن حله بردرید

آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید و آمد پدید باز همه دشت پرنیان
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت چون باد نوبهار برو دوش برگذشت
شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت افکند نیلگون به سرش معجر کتان

آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم
اندر میان هر قلمی زو یکی شکم آگنده آن شکمش به کافور و زعفران

آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر
پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر کز نیل ابره استش و از عاج آستر
از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر دارد همیشه دوخته از پیش بادبان

برگ گل سپیدبه مانند عبقری برگ گل دو رنگ بکردار جعفری
برگ گل مورد بشکفته‌ی طری چون روی دلربای من، آن ماه سعتری
زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری گویی که زر دارد یک پاره در میان

چون ابر دید در کف صحرا قباله‌ها بارانها چکید و ببارید ژاله‌ها
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها