در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

در طمع آنکه کشته را بفروشند اینت عجایب حدیث و اینت عجب حال

آنگه آرند کشته را به کواره بر سر بازارکان نهند به زاره
آید بر کشتگان هزار نظاره پره کشند و بایستند کناره
نه به قصاصش کنند خلق اشاره نه به دیت پادشاه خواهد ازو مال

بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه به درشتی و گه به خواهش و خنده
ای عجبی تا بوند ایشان زنده نایدشان مشتری تمام و بسنده
راست چو کشته شوند و زار فکنده آیدشان مشتری و آید دلال

زود بخرندشان ز حال نگشته هرگز که خریده بود دختر کشته!
کشته و برکشته چند روز گذشته در کفنی هیچ کشته را ننبشته
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته در بن چرخشتشان بمالد حمال

باز لگد کوبشان کنند همیدون پوست کنند از تن یکایک بیرون
به سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون
تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در قتال

چون به خم اندر ز خشم او بخروشد تیر زند بی‌کمان و سخت بکوشد
مرد سر خمش استوار بپوشد تا بچگان از میان خم بنجوشد
آید هر ساعتی و پس بنیوشد تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال

چون بنشیند زمی معنبر جوشه گوید کایدون نماند جای به نوشه
در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه روشن گردد چهار گوشه‌ی گوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه تا نخورم یاد شهریار عدومال

بار خدای جهان خلیفه‌ی معبود نیکو مولود و نیک طالع مولود