در وصف بهار و مدح ابوحرب بختیار محمد

فر خدایی همه آلای او هست بر آن قالب و بالای او
صورت او و رخ زیبای او هست چنان ماه دو پنج و چهار

مهتر آزاده‌ی مهتر منش کز خردش جانست از جان تنش
کرده ظفرمسکن در مسکنش بسته وفا دامن در دامنش
خلق ندانم به سخن گفتنش در همه گیتی ز صغار و کبار

همتهای ملکی بینمش سیرتهای ملکی بینمش
دولتهای فلکی بینمش مدت برج فلکی بینمش
بویا چون مشک زکی بینمش گاه جوانمردی و گاه وقار

همتش از چرخ همی‌بگذرد رایش در غیب همی‌بنگرد
هیبت او چنگل شیران درد دولت او سعد ابد پرورد
بختش هر روز همی‌آورد قافله‌ی نعمت را بر قطار

تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی
تا بت کشمیر بود جعد موی تا زن بدمهر بود جنگجوی
تا زبر سرو کند گفتگوی بلبل خوشگوی به آواز زار

عمر خداوندم پاینده باد بختش هر روز فزاینده باد
دستش هرگاه گشاینده باد رایش هر زنگ زداینده باد
درد رونده طرب آینده باد ملکت او را به حق کردگار