در وصف بهار و مدح ابوحرب بختیار محمد

باز به هر گوشه برافراشتیم شاخ گل و نسترن آبدار

باز جهان گشت چو خرم بهشت خوید دمید از دو بناگوش مشت
ابر به آب مژه در روی کشت گل به مل و مل به گل اندر سرشت
باد سحرگاهی اردیبهشت کرد گل و گوهر بر ما نثار

صحرا گویی که خورنق شده‌ست بستان همرنگ ستبرق شده‌ست
بلبل همطبع فرزدق شده‌ست سوسن چون دیبه ازرق شده‌ست
باده‌ی خوشبوی مروق شده‌ست پاکتر از آب و قویتر ز نار

مرغ نبینی که چه خواند همی میغ نبینی که چه راند همی
دشت به چه ماند همی دوست نبینی چه ستاند همی
باغ بتان را بنشاند همی بر سمن و نسترن و لاله‌زار

من بروم نیز بهاری کنم بر رخش از مدح نگاری کنم
بر سرش از در خماری کنم بر تنش از شعر شعاری کنم
وینهمه را زود نثاری کنم پیش امیرالامرا بختیار

بار خدایی که به توفیق بخت بر ملک شرق عزیزست سخت
میر همی‌برکشدش لخت لخت و آخر کارش بدهد تاج و تخت
اندک اندک سر شاخ درخت عالی گردد به میان مرغزار

ایزد تیغش سبب ضرب کرد قطب همه شرق و همه غرب کرد
تا پدرش کنیت ابو حرب کرد بسکه شد و با ملکان حرب کرد
از لطف و آن سخن چرب کرد خلق جهان طالبش و دوستدار

از کرم و نعمت والای او کس نشنیده‌ست ز لب لای او