در وصف خزان و مدح سلطان مسعول غزنوی

آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد دهقان و زمانی به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد عود و بلسان بویش در مغز بکارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شه عادل مختار

سلطان معظم ملک عادل مسعود کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود
از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونانکه به از عود بود نایره‌ی عود
داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود با خالق معبود کسی را نبود کار

شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست
ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست
هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار

شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد
یک نیمه‌ی گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمه‌ی دیگر بگرد دیر نباشد
این یافتن ملک به شمشیر نباشد باید که خداوند جهاندار بود یار

امسال که جنبش کند این خسرو چالاک روی همه گیتی کند از خارجیان پاک
تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک
چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار

شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد نی‌نی که تهیدست خود او شیر بگیرد
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد آنگه که بگیرد ، زبر و زیر بگیرد
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار

آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد از جوشن او موی تنش بیرون جوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد