در وصف خزان و مدح سلطان مسعول غزنوی

وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار

آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان برپشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان تا خون برود از تنشان پاک، بیکبار

آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان پیش آید و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بیند چندان و سمن بیند چندان چندانکه به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار

گوید که شما را به چسان حال بکشتم اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم گفتم که شما را نبود زین پس بازار

امروز به خم اندر نیکوتر از آنید نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید
زنده‌تر از آنید و بنیروتر از آنید والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید
حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید من نیز از این پس ننمایمتان آزار

از مجلستان هرگز بیرون نگذارم وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم
بر فرق شما آب گل سوری بارم با جام چو آبی به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم من حق شما باز گزارم به بتاوار