در وصف خزان و مدح سلطان مسعول غزنوی

بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده واکنده در آن غالیه دان سونش دینار

وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید، در رز را بگشاید تا دختر رز را چه به کارست و چه باید
یک دختر دوشیزه بدو رخ نماید الا همه آبستن و الا همه بیمار

گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟ رخسار شما پردگیان را بدیده‌ست؟
وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟ وین پرده‌ی ایزد به شما بر که دریده‌ست؟
تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟ گردید به کردار و بکوشید به گفتار

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلی به در باغ شما بر بنهادم درهای شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوی شما بار ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار

امروز همی بینمتان «بارگرفته» وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونه‌ی دینار گرفته زهدانکتان بچه‌ی بسیار گرفته
پستانکتان شیر به خروار گرفته آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار

من نیز مکافات شما باز نمایم +اندام شما یک به یک از هم بگشایم
از باغ به زندان برم و دیر بیایم چون آمدمی نزد شما دیر نپایم
اندام شما زیر لگد خرد بسایم زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار

دهقان به درآید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان