در مدح خواجه ابوسهل زوزنی

آید به سوی او ز همه خلق محمدت چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی
از جام انگبین نترابد جز انگبین از نفس او نیاید الا لطف کنی
هست او شریف و همت او همچو او شریف هست اوسنی و همت او همچو اوسنی
رای موافق و نیت و اعتقاد او از روزگار توسن برداشت توسنی
هستند شاه را خلفای دگر جز او لیکن به کام اوست دل شاه معتنی
خورشید را ستاره بسی هست بر فلک لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی
احسان شهریار به تعلیم نیک اوست چون قوت بهار به باران بهمنی
ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری با جاه زرساوی و با نفع آهنی
نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی
تا حرف بی‌نقط بود و حرف با نقط تا خط مستوی بود و خط منحنی
عمر و تن تو باد فزاینده و دراز عیش خوش تو باد گوارنده و هنی