در مدح ابوالحسن عمرانی

صنما! گرد سرم چند همی‌گردانی زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی
یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
از حد و غایت نافرمانی در مگذر که پدیدارست اندازه‌ی نافرمانی
دل من بردی و از خویشتنم دور کنی برنیاید صنما کار بدین آسانی
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی‌داد ز من بستانی
بی‌وفایی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی‌ای بت یکباره بدین نادانی
نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم من بدان راضی باشم که غلامم خوانی
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی
گویی: اندر دل پنهانت همی‌دارم دوست به بود دشمنی از دوستی پنهانی
مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی
خواجه و سید سادات رئیس الرسا همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی