جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
|
|
چو آشفته بازار بازارگانی
|
به درد کسان صابری اندرو تو
|
|
به بدنامی خویش همداستانی
|
به هر کار کردم ترا آزمایش
|
|
سراسر فریبی، سراسر زیانی
|
و گر آزمایمت صدبار دیگر
|
|
همانی همانی همانی همانی
|
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
|
|
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
|
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
|
|
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
|
همه روز ویران کنی کار ما را
|
|
نترسی که یک روز ویران بمانی
|
ندانی که ویران شود کاروانگه
|
|
چو برخیزد آمد شد کاروانی
|
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
|
|
ولیکن یکی شاه بیپاسبانی
|
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
|
|
یکی را دوباره دهی بیستگانی
|
بود فعل دیوانگان این سراسر
|
|
بعمدا تو دیوانهای یا ندانی
|
خوری خلق را و دهانت نبینم
|
|
خورنده ندیدم بدین بیدهانی
|
ستانی همی زندگانی ز مردم
|
|
ازیرا درازت بود زندگانی
|
نباشد کسی خالی از آفت تو
|
|
مگر کاتفاقی کند آسمانی
|
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
|
|
شود بیشتر با تومان مهربانی
|
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
|
|
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
|
اگر چند جان و تن ما گدازی
|
|
وگر چند دین و دل ما ستانی
|
بناچار یکروز هم بگذری تو
|
|
اگر چند ما را همیبگذرانی
|
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
|
|
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
|
به زرق تو این بار غره نگردم
|
|
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
|