چنین خواندم امروز در دفتری
|
|
که زندهست جمشید را دختری
|
بود سالیان هفتصد هشتصد
|
|
که تا اوست محبوس در منظری
|
هنوز اندر آن خانهی گبرکان
|
|
بماندهست بر پای چون عرعری
|
نه بنشیند از پای و نه یک زمان
|
|
نهد پهلوی خویش بر بستری
|
نگیرد طعام و نخواهد شراب
|
|
نگوید سخن با سخنگستری
|
مرا این سخن بود نادلپذیر
|
|
چو اندیشه کردم من از هر دری
|
بدان خانهی باستانی شدم
|
|
به هنجار چون آزمایشگری
|
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
|
|
گذرگاه او تنگ چون چنبری
|
گشادم در او به افسونگری
|
|
برافروختم زروار آذری
|
چراغی گرفتم چنانچون بود
|
|
ز زر هریوه سر خنجری
|
در آن خانه دیدم به یکپای بر
|
|
عروسی کلان، چون هیونی بری
|
سفالین عروسی به مهر خدای
|
|
بر او بر نه زری و نه زیوری
|
ببسته سفالین کمر هفت هشت
|
|
فکنده به سر بر تنک معجری
|
چو آبستنان اشکم آورده پیش
|
|
چو خرمابنان پهن فرق سری
|
بسی خاک بنشسته برفرق او
|
|
نهاده به سر بر گلین افسری
|
بر و گردنی ضخم چون ران پیل
|
|
کف پای او گرد چون اسپری
|
دویدم من از مهر نزدیک او
|
|
چنانچون بر خواهری خواهری
|
ز فرق سرش باز کردم سبک
|
|
تنکتر ز پر پشه چادری
|
ستردم رخش را به سرآستین
|
|
ز هر گرد و خاکی و خاکستری
|
فکندم کلاه گلین از سرش
|
|
چنان کز سر غازییی مغفری
|