در مدح شیخ العمید(ابوسهل زوزنی)

چنین خواندم امروز در دفتری که زنده‌ست جمشید را دختری
بود سالیان هفتصد هشتصد که تا اوست محبوس در منظری
هنوز اندر آن خانه‌ی گبرکان بمانده‌ست بر پای چون عرعری
نه بنشیند از پای و نه یک زمان نهد پهلوی خویش بر بستری
نگیرد طعام و نخواهد شراب نگوید سخن با سخنگستری
مرا این سخن بود نادلپذیر چو اندیشه کردم من از هر دری
بدان خانه‌ی باستانی شدم به هنجار چون آزمایشگری
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه گذرگاه او تنگ چون چنبری
گشادم در او به افسونگری برافروختم زروار آذری
چراغی گرفتم چنانچون بود ز زر هریوه سر خنجری
در آن خانه دیدم به یکپای بر عروسی کلان، چون هیونی بری
سفالین عروسی به مهر خدای بر او بر نه زری و نه زیوری
ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری
چو آبستنان اشکم آورده پیش چو خرمابنان پهن فرق سری
بسی خاک بنشسته برفرق او نهاده به سر بر گلین افسری
بر و گردنی ضخم چون ران پیل کف پای او گرد چون اسپری
دویدم من از مهر نزدیک او چنانچون بر خواهری خواهری
ز فرق سرش باز کردم سبک تنکتر ز پر پشه چادری
ستردم رخش را به سرآستین ز هر گرد و خاکی و خاکستری
فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازییی مغفری