در مدح سلطان مسعود غزنوی

شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی الا به نکونامی، الا به نکوکاری
هشتاد و دو شیر نر کشته‌ست به تنهایی هفتاد و دو من گرزی کرده‌ست ز جباری
داده‌ست بدو ایزد خلق همه عالم را و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری
آهستگیی باید آنجا و مدارایی صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری
ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری
این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را آری تو سزاواری، آری تو سزاواری
شغل همه برسنجی، داد همه بستانی کار همه دریابی، حق همه بگزاری
از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید کز دور پدید آید از پیل تو عماری
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری
خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی شاخی که ز گلزاری کندند به غداری
این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری
دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت در عاجل و در آجل یار تو بود باری