در مدح سلطان مسعود غزنوی

خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری
بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟
بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری
خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری
نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری
رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری
من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری
نیکوست به چشم من در پیری و برنایی خوبست به طبع من در خوابی و بیداری
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری
عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری
عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت حالیم بود با تو در مستی و هشیاری
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری
هر کو به شبی صدره، عمرش نه همی‌خواهد بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری
یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری
بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری
لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان از اول و از آخر، از نافع و از ضاری