در مدح سلطان مسعود غزنوی

اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و نعمت، شادیت و شادخواری
شعری که تو شنیدی، آنست بحر نیکو آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری
بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد باشد ز زشتنامی، باشد ز بدعواری
ای میر! مصطفی را گفتند کافران بد با آنهمه نبوت، وان فر کردگاری
چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان بر عیسی‌بن مریم، بر مریم و حواری
من کیستم که برمن نتوان دروغ گفتن نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که زینت بیشست هوشیاری
تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری
چون روی من ببینی، با من کنی تلطف مهمان بری به خانه، نقل و رحیقم آری
و آنجا که من نباشم، گویی مثالب من نیکست کت نیاید زین کار شرمساری
یا باش دشمن من، یا دوست باش ویحک نه دوستی نه دشمن، اینت سیاهکاری
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند خود باز باز داند از مرغک شکاری
تزویرگر نیم من، تزویرگر تو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری
این جایگاه نتوان تزویر شعر کردن افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری
هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی با لفظهای مائی، با طبعهای ناری
ایشان مرا تجارب کردند بی‌محابا دیدند سحر شعرم دیدند کامگاری
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی تا بردوم به شعرت چون باد صحاری
از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری
من شعر بیش گویم، کان شاه را خوش آید الفاظهای نیکو، ابیاتهای عاری