اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
|
|
نیکیت باد و نعمت، شادیت و شادخواری
|
شعری که تو شنیدی، آنست بحر نیکو
|
|
آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری
|
بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد
|
|
باشد ز زشتنامی، باشد ز بدعواری
|
ای میر! مصطفی را گفتند کافران بد
|
|
با آنهمه نبوت، وان فر کردگاری
|
چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان
|
|
بر عیسیبن مریم، بر مریم و حواری
|
من کیستم که برمن نتوان دروغ گفتن
|
|
نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری
|
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
|
|
پنداشتم که زینت بیشست هوشیاری
|
تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد
|
|
ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری
|
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره
|
|
دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری
|
چون روی من ببینی، با من کنی تلطف
|
|
مهمان بری به خانه، نقل و رحیقم آری
|
و آنجا که من نباشم، گویی مثالب من
|
|
نیکست کت نیاید زین کار شرمساری
|
یا باش دشمن من، یا دوست باش ویحک
|
|
نه دوستی نه دشمن، اینت سیاهکاری
|
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند
|
|
خود باز باز داند از مرغک شکاری
|
تزویرگر نیم من، تزویرگر تو باشی
|
|
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری
|
این جایگاه نتوان تزویر شعر کردن
|
|
افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری
|
هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی
|
|
با لفظهای مائی، با طبعهای ناری
|
ایشان مرا تجارب کردند بیمحابا
|
|
دیدند سحر شعرم دیدند کامگاری
|
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
|
|
تا بردوم به شعرت چون باد صحاری
|
از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد
|
|
برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری
|
من شعر بیش گویم، کان شاه را خوش آید
|
|
الفاظهای نیکو، ابیاتهای عاری
|