در مدح سلطان مسعود غزنوی

ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری
چونانکه من به شادی روزی هم گذارم خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری
گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره زین بیش کرد باید مارات خواستاری
بنمای دوستداری، بفزای خواستاری زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری
تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق خوش نیست خوارکاری، خوبست بردباری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری
من دل به تو سپردم، تا شغل من بسیجی زان دل به تو سپردم تا حق من گزاری
گر زانکه جرم کردم، کاین دل به تو سپردم خواهم که دل به رافت تو باز من سپاری
دل باز ده به خوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری
از درگه شهنشاه، مسعود با سعادت زیبا به پادشاهی، دانا به شهریاری
شاهی بزرگواری، کو را به هیچ کاری از کس نخواست باید، جز از خدای یاری
او را گزید لشکر، او را گزید رعیت او را گزید دولت، او را گزید باری
از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران بر پشت ژنده پیلان، این شه کند سواری
گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر خنیاگران او را پیلست با عماری
اکلیلهای پیلانش از گوهرست و لل صندوق پیلهایش از صندل قماری
ای شهریار عالم یک چند صید کردی یک چند گاه باید اکنون که می گساری
جام رحیق خواهی، شعر مدیح خواهی مال حلال جویی، شاخ کمال کاری
من بنده را ز رحمت کردی بزرگ، شاها پاینده باد بختت، پاینده بختیاری
درخواستی تو شعرم، اینت بزرگ شاهی اینت کریم طبعی، اینت بزرگواری