در وصف جشن مهرگان و مدح ابوحرب بختیار

آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه
دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه
دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه
خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه
از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه
پیرایه‌ی عالم تویی، فخر بنی‌آدم تویی داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه
یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه
ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه
بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه
بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر از «سیف اصدق» راست‌تر در فتح آن عموریه
چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه
تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه
عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی‌زیان همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه