فغان ازین غراب بین و وای او

سماع مطربان به گرد او درون زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه زسهم دیو و بانگ های‌های او
بدانگهی که هور تیره‌گون شود چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعه‌ی نگارگر شود هوا نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعه‌ی چو نیمخانه‌ی کمان بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شاره‌ای وز استر چو نقطه‌یی به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود سپیده‌دم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بی‌کفو که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او نه هیچ کبریا چو کبریای او