در مدح وزیر سلطان مسعود غزنوی

بدین زودی ندانستم که ما را سفر باشد به عاجل یا به آجل
ولیکن اتفاق آسمانی کند تدبیرهای مرد باطل
غریب از ماه والاتر نباشد که روز و شب همی‌برد منازل
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل
نگه کردم به گرد کاروانگاه به جای خیمه و جای رواحل
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی نه راکب دیدم آنجا و نه راجل
نجیب خویش را دیدم به یکسو چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانو بندش از دست چو مرغی کش گشایند از حبایل
برآوردم زمامش تا بناگوش فروهشتم هویدش تا به کاهل
نشستم از برش چون عرش بلقیس بجست او چون یکی عفریت هایل
همی‌راندم نجیب خویش چون باد همی‌گفتم که اللهم سهل
چو مساحی که پیماید زمین را بپیمودم به پای او مراحل
همی‌رفتم شتابان در بیابان همی‌کردم به یک منزل، دو منزل
بیابانی چنان سخت و چنان سرد کزو خارج نباشد هیچ داخل
ز بادش خون همی‌بفسرد در تن که بادش داشت طبع زهر قاتل
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین طبقها بر سر زرین مراجل
سواد شب به وقت صبح بر من همی‌گشت از بیاض برف مشکل
همی‌بگداخت برف اندر بیابان تو گفتی باشدش بیماری سل
بکردار سریشمهای ماهی همی‌برخاست از شخسارها گل
چوپاسی از شب دیرنده بگذشت برآمد شعریان از کوه موصل