بدین زودی ندانستم که ما را
|
|
سفر باشد به عاجل یا به آجل
|
ولیکن اتفاق آسمانی
|
|
کند تدبیرهای مرد باطل
|
غریب از ماه والاتر نباشد
|
|
که روز و شب همیبرد منازل
|
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
|
|
نهادم صابری را سنگ بر دل
|
نگه کردم به گرد کاروانگاه
|
|
به جای خیمه و جای رواحل
|
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
|
|
نه راکب دیدم آنجا و نه راجل
|
نجیب خویش را دیدم به یکسو
|
|
چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
|
گشادم هر دو زانو بندش از دست
|
|
چو مرغی کش گشایند از حبایل
|
برآوردم زمامش تا بناگوش
|
|
فروهشتم هویدش تا به کاهل
|
نشستم از برش چون عرش بلقیس
|
|
بجست او چون یکی عفریت هایل
|
همیراندم نجیب خویش چون باد
|
|
همیگفتم که اللهم سهل
|
چو مساحی که پیماید زمین را
|
|
بپیمودم به پای او مراحل
|
همیرفتم شتابان در بیابان
|
|
همیکردم به یک منزل، دو منزل
|
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
|
|
کزو خارج نباشد هیچ داخل
|
ز بادش خون همیبفسرد در تن
|
|
که بادش داشت طبع زهر قاتل
|
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
|
|
طبقها بر سر زرین مراجل
|
سواد شب به وقت صبح بر من
|
|
همیگشت از بیاض برف مشکل
|
همیبگداخت برف اندر بیابان
|
|
تو گفتی باشدش بیماری سل
|
بکردار سریشمهای ماهی
|
|
همیبرخاست از شخسارها گل
|
چوپاسی از شب دیرنده بگذشت
|
|
برآمد شعریان از کوه موصل
|