در مدح وزیر سلطان مسعود غزنوی

الا یا خیمگی! خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل
تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی‌بندند محمل
نماز شام نزدیکست و امشب مه و خورشید را بینم مقابل
ولیکن ماه دارد قصد بالا فروشد آفتاب از کوه بابل
چنان دو کفه‌ی زرین ترازو که این کفه شود زان کفه مایل
ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل
من و تو غافلیم و ماه و خورشید براین گردون گردان نیست غافل
نگارین منا برگرد و مگری که کار عاشقان را نیست حاصل
زمانه حامل هجرست و لابد نهد یک روز بار خویش حامل
نگار من، چو حال من چنین دید ببارید از مژه باران وابل
تو گویی پلپل سوده به کف داشت پراکند از کف اندر دیده پلپل
بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل
دو ساعد را حمایل کرد برمن فرو آویخت از من چون حمایل
مرا گفت: ای ستمکاره به جایم! به کام حاسدم کردی و عاذل
چه دانم من که بازآیی تو یا نه بدانگاهی که باز آید قوافل
ترا کامل همی‌دیدم به هر کار ولیکن نیستی در عشق کامل
حکیمان زمانه راست گفتند که جاهل گردد اندرعشق، عاقل
نگار خویش را گفتم: نگارا! نیم من در فنون عشق جاهل
ولیکن اوستادان مجرب چنین گفتند در کتب اوایل
که عاشق قدر وصل آنگاه داند که عاجز گردد از هجران عاجل