در مدح سلطان مسعود غزنوی

قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان وز بانگ رعد آینه‌ی پیل بیشمار
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در با لعبتان باغ و عروسان مرغزار
این جشن فرخ سده را چون طلایگان از پیش خویشتن بفرستاد کامگار
گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن صحرا همی‌نورد و بیابان همی‌گذار
چون اندرو رسی به شب تیره‌ی سیاه زین آتشی بلند برافروز زروار
این عزم جنبش و نیت من که کرده‌ام نزد شهنشه ملکان بر به اسکدار
از من خدایگان همه شرق و غرب را در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار
زنهار تا نگویی با او حدیث من تو برزبان خویش، دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو با وی سخن مواجهه گویی و آشکار
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث تا حاجب این سخن برساند به شهریار
گو: ای گزیده‌ی ملک هفت آسمان! ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار!
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان در مجلس تو آیم، با گونه گون نثار
با فال فرخ آیم و بادولت بزرگ با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار
با صدهزار جام می سرخ مشکبوی با صدهزار برگ گل سرخ کامگار
با عندلیبکان کله سرخ چنگزن با یاسمینکان بسد روی مشکبار
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار
بر سبزه‌ی بهار نشینی و مطربت بر سبزه‌ی بهار زند «سبزه‌ی بهار»
ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف مال جهان ببخشی، از عود تا به قار