در مدح سلطان مسعود غزنوی

بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده‌ست رای تاختن و قصد کارزار
وینک بیامده‌ست به پنجاه روز پیش جشن سده، طلایه‌ی نوروز و نوبهار
آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم ز اول به چند روز بیاید طلایه‌دار
این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار
نوروز ازین وطن، سفری کرد چون ملک آری سفر کنند ملوکان نامدار
چون دید ماهیان زمستان که در سفر نوروز مه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید با لشکری گران و سپاهی گزافه کار
برداشت تاجهای همه تارک سمن برداشت پنجه‌های همه ساعد چنار
بستد عمامه‌های خز از سبز ضیمران بشکست حقه‌های زر و در میوه‌دار
در باغها نشاند، گروه از پس گروه، در راغها کشید، قطار از پس قطار،
زین خواجگان پنبه قبای سپید پر زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار
باد شمال چون ز زمستان چنین بدید اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار
نوروز را بگفت که در خاندان ملک از فر و زینت تو که پیرار بود و پار
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار
معشوقگانت را، گل و گلنار و یاسمن از دست یاره بربود از گوش گوشوار
خنیاگرانت، فاخته و عندلیب را بشکست نای در کف و طنبور درکنار
نوروز ماه گفت: به جان و سر امیر کز جان دی برآرم تا چند گه دمار
گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار
از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره از نارون پیاده و از ناروان سوار