در مدح سلطان مسعود غزنوی

زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی هر که مولای کسی باشد، مولا نشود
ملکان رسوا گردند کجا او برسد ملک او باید کو هرگز رسوا نشود
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود به طلب کردن او میر همانا نشود
خبر فتح برآمد خبر نصرت تو جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود
کار شه به شود و کار عدو به نشود نشود خرما خار و خار خرما نشود
خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار مملکت از عدوی خرد مصفا نشود
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود
درد یکساعت اندر تنشان و سرشان راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود
تیر را تا نتراشی نشود راست همی سرو را تا که نپیرایی والا نشود
از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالنده و بویا نشود
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش بر نیفروزد و چون زهره‌ی زهرا نشود
این نشاطیست که از دلها غایب نشود وین جمالیست که از تنها، تنها نشود
این نگارستان، وین مجلس آراسته را صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود
این سماع خوش و این ناله‌ی زیر وبم را نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود
تا همی خاک زمین بیضه‌ی عنبر نشود تا همی سنگ زمین لل لالا نشود
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود
ملکا بر بخور و کامروایی می‌کن هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود