در مدح سلطان مسعود غزنوی

صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود و گر امروز شکیبا شد فردا نشود
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود
تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن تا مجرب نشود مردم، دانا نشود
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی وام‌خواهی نبود کو به تقاضا نشود
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود
و گر این عاشق نومید شود از در تو از در خسرو شاهنشه دنیا نشود
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی سخنی بر دلش از ملک معما نشود
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود
مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز دولتی کز عقب آدم و حوا نشود
به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟ به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود
هر چه‌اند این ملکان بنده و مولای ویند هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود