در مدح خواجه احمد وزیر سلطان مسعود غزنوی

ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند
گوهر حمرا کند از لل بیضای خویش گوهر حمرا کسی از لل بیضا کند
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند
ناله‌ی بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده‌ست دوست خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند
هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من راضیم راضی به هرچ آن لاله‌رخ با ما کند
گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن زعفران قیمت فزون از لاله‌ی حمرا کند
ور همی‌چفته کند قد مرا گو چفته کن چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند
ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند
ور فکنده‌ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند
آفتاب ملکت سلطان که دست جود او خواهد او را کز میان خلق بیهمتا کند
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند رنگ رویش، مشک را چون لل لالا کند
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت خاک پایش توتیای دیده‌ی حورا کند
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند
حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند
همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند