در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسینی

وان هنر بیعدد که هست بدو در هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضه‌ی مبارک محمود عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار باشد چون دیده‌ای که باشد ارمد
این هنری خواجه‌ی جلیل چو دریاست با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که بود باز منظر و مخبرش بی‌تغیر و بی کد
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز! بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجاهست به ستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر باردار مطرناک هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمنده‌ایست که جاوید هست به رنج دل و به هیت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا رودکی دیگرست و نصربن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق والی عزم درست و رای مسدد