در وصف خزان و مدح احمدبن عبدالصمد وزیر سلطان مسعود

المنة لله که این ماه خزانست ماه شدن و آمدن راه رزانست
از بسکه درین راه رز انگور کشانند این راه رز ایدون چو ره کاهکشانست
چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نگند در قوس قزح خوشه‌ی انگور گمانست
آبی چو یکی کیسگکی از خز زردست در کیسه یکی بیضه‌ی کافور کلانست
واندر دل آن بیضه‌ی کافور ریاحی ده نافه و ده نافگک مشک نهانست
وان سیب بکردار یکی مردم بیمار کز جمله‌ی اعضا و تن او را دو رخانست
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ این را هیجان دم و آن را یرقانست
وان نار همیدون به زنی حامله ماند واندر شکم حامله مشتی پسرانست
تا می نزنی بر ز میش، بچه نزاید چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست
مادر، بچه‌ای، یا دو بچه زاید یا سه وین نار چرا مادر سیصد بچگانست
مادر بچه را تا ز شکم نارد بیرون بستر نکند، وین نه نهانست عیانست
اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد کرده‌ست و بدو در ز سر بچه نشانست
اکنون صفت بچه‌ی انگور بگویم کاین هر صفتی در صفت او هذیانست
انگور بکردار زنی غالیه رنگست و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست
گویند که حیوان را جان باشد در دل و او را ستخوانی دل وجانست و روانست
جان را نشنیدم که بود رنگ، ولی جانش همرنگ یکی لاله که در لاله‌ستانست
جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او چون بوی خوش غالیه و عنبر و بانست
انگور سیاهست و چوماهست و عجب نیست زیرا که سیاهی صفت ماه روانست
عیبیش جز این نیست که آبستن گشته‌ست او نوز یکی دخترکی تاز جوانست