در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران

به یک تلخی که از شیرین چشیدی به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد چو شیرینی ز شکر می‌توان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشه‌گیری ستمکش خسته‌ای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس نه اندر گفته‌اش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است خدا داند که شیرین بی‌گناه است