چنین گویند با آن کس که گفته
|
|
نباشد اعتمادی بر شنفته
|
که شیرین گوشهی چشمی نمودهست
|
|
به کلی خاطر او را ربودهست
|
بدان هم نیز میماند از آن رو
|
|
که کرد او آنچه در یک مه به نیرو
|
بود چون خسروی گر کارفرما
|
|
نیاید او ز چندین خاره فرسا
|
به حدی خاطر شیرین برآشفت
|
|
که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت
|
چنانش آتش غیرت بر افروخت
|
|
که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت
|
اگر چه غیرت اندرهرتنی هست
|
|
برد بر خسرو آتش بیشتر دست
|
که درویش ارچه غیرتمند باشد
|
|
به عجز خویشتن در بند باشد
|
ولی غیرت چو با قدرت کند زور
|
|
حریف ار چرخ باشد نیست معذور
|
چو شه غیرت کند با قدرت خویش
|
|
جهان سوزد ز سوز غیرت خویش
|
به خلوت شد شه و شاپور را خواند
|
|
فزودش قدر و پیش خویش بنشاند
|
به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز
|
|
چه گویی چون کنم با این غم و سوز
|
چه سازم با چنین نا آشنائی
|
|
که بگزیدهست بر شاهی گدایی
|
چه گویم با چنین بی روی و راهی
|
|
که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی
|
همانا آن پری را برده دیوی
|
|
که پردازد به دیوی از خدیوی
|
نبودم واقع از طبع زبونش
|
|
که آگاهی نبودم از درونش
|
بر آزادگان نبود ستوده
|
|
که بندی دل به کس ناآزموده
|
کسی با ناسزایی چون دهد دست
|
|
سزایش عهد و پیمانی که بشکست
|
چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش
|
|
که هرکس خویش کاهد قیمت خویش
|
به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است
|
|
تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است
|