خوشا بیصبری عشق درون سوز
|
|
همه درد از درون و از برون سوز
|
چو عشق آتش فروزد در نهادی
|
|
به خاصیت بر او آب است بادی
|
در آن هنگام کاستیلای عشق است
|
|
صبوری کمترین یغمای عشق است
|
ز عاشق چون برد صبر و قرارش
|
|
به پیش آرد خیال وصل یارش
|
چو چندی با خیالش عشق بازد
|
|
پس آنگه از وصالش سرفرازد
|
بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد
|
|
که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد
|
بقای وصل خامی آورد بار
|
|
دوام هجر جان سوزد به یکبار
|
که هریک زین دو چون باید دوامی
|
|
نگردد پخته از وی هیچ خامی
|
از آن گه آب ریزد گاه آتش
|
|
که گردد پخته خامی زین کشاکش
|
چه شد فرهاد بر بالای آن کوه
|
|
تن و جانی به زیر کوه اندوه
|
نه دست و دل که اندر کار پیچد
|
|
نه آن سر تا ز کار یار پیچد
|
به روز افغانی و شب یاربی داشت
|
|
زمین عشق خوش روز و شبی داشت
|
به آخر کرد خوش جایی معین
|
|
کمرگاهی سزاوار نشیمن
|
کسی را کاندر آنجا دیده در بود
|
|
سراسر دشت و صحرا در نظر بود
|
در آنجا با دلی پردرد و اندوه
|
|
بر آن شد تا تهی سازد دل کوه
|
پی صنعت میان بر بست چالاک
|
|
به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک
|
چنان زد تیشه بر آن کوه خاره
|
|
که شد آن کوه خارا پاره پاره
|
دلی در سینه بودش چون دل تنگ
|
|
گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ
|
ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت
|
|
ولیکن سینه خونها از درون داشت
|
چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ
|
|
زدی آهی و گفتی از دل تنگ
|