رخت خورشید را در تاب کرده
|
|
لبت خون در دل عناب کرده
|
گل از رشک رخت خونابه نوشی
|
|
شکر پیش لبت حنظل فروشی
|
چه فکر است این که گشتت رهزن هوش
|
|
که بادت یارب این سودا فراموش
|
به دست غم مده خود را ازین بیش
|
|
بس است ، این دشمنی تا چند با خویش
|
ترا بینم ازین خونابه نوشی
|
|
که خویش اندر هلاک خویش کوشی
|
همی ترسم کز این درد نهانی
|
|
به باغت ره برد باد خزانی
|
دو تا سازد قد سرو روان را
|
|
به دل سازد به خیری ارغوان را
|
ز حرمان خویشتن را چند کاهی
|
|
تو خورشید جهانتابی نه ماهی
|
از این غم حاصلت جز دردسر نیست
|
|
ز کام تلخ جز کام شکر نیست
|
اگر بازار خسرو با شکر شد
|
|
نمیباید تو را خون در جگر شد
|
گلت را عندلیبان سد هزارند
|
|
رخت را ناشکیبان بی شمارند
|
به کویت ناشکیبی گو نباشد
|
|
به باغت عندلیبی گو نباشد
|
تو دل جستی و خسرو کام دل جست
|
|
تو بی آرامی، او آرام دل جست
|
بر نازت هوس را دردسر بس
|
|
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس
|
گلت را گر هوای عندلیب است
|
|
دل فرهادت از غم ناشکیب است
|
و گر داری هوای صید شاهان
|
|
به دام آوردن زرین کلاهان
|
برافشان حلقهی زلف دلاویز
|
|
مسخر کن هزاران همچو پرویز
|
چو باشد گلبنی خرم به باغی
|
|
ازو هر بلبلی جوید سراغی
|
تو گل را باش تا شاداب داری
|
|
چو گل داری ز بلبل کم نیاری
|
خزان گلبنت جز غم نباشد
|
|
نباشی چون تو گم عالم نباشد
|