گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد

چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش می‌کرد حکیمانه علاج خویش می‌کرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز خمار شب شکسته جرعه‌ی روز
شراب صبح و صبح شادمانی صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش گذرهای خوش و می‌های بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری به آب می‌فروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گل‌انگیز بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشته‌ای تاخت نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید رخ آورده چو ذره سوی خورشید