به شغل سد هوس خسرو گرفتار
|
|
به حکم حسن شیرین کی کند کار
|
بباید جست بیکاری چو فرهاد
|
|
که بتوانش پی کاری فرستاد
|
نهد حسن از پی کار دلی پای
|
|
که بتواند شد او را کارفرمای
|
رود خوبی شیرین عشق گویان
|
|
نشان خانهی فرهاد جویان
|
بدان کش کار فرمایی بود کار
|
|
سراغ کارکن امریست ناچار
|
نیاید کارها بی کارکن راست
|
|
اگر چه عمده سعی کارفرماست
|
درین خرم اساس دیر بنیاد
|
|
به چیزی خاطر هر کس بود شاد
|
بود هر دل به ذوق خاص در بند
|
|
ز مشغولی به شغل خاص خرسند
|
برون از نسبت هر اشتراکی
|
|
سرشته هر گلی از آب و خاکی
|
از آن گل شاخ امیدی دمیده
|
|
به نشو خاص ازان گل سر کشیده
|
به نوعی گشته هر شاخی برومند
|
|
یکی را زهر دربار و یکی قند
|
مذاق هرکس از شاخی برد بهر
|
|
یکی را قند قسمت شد یکی زهر
|
ولی آنکس که با تلخی کند خوی
|
|
نسازد یک جهان زهرش ترش روی
|
کسی کز قند باشد چاشنی یاب
|
|
ز اندک تلخیی گردد عنان تاب
|
ترش رویش کند یک تلخ بادام
|
|
شکر جوید کز آن شیرین کند کام
|
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند
|
|
ز زهر چشم شیرین شکر خند
|
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش
|
|
که دادش عشوهی ماه قصب پوش
|
اگر چه بود شهد زهر مانند
|
|
به جانش یک جهان تلخی پراکند
|
چنان آزرده گشتش طبع نازک
|
|
که عاجز گشت نازش در تدارک
|
بشد با گریههای خنده آلود
|
|
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود
|