حکایت

یکی فرهاد را در بیستون دید ز وضع بیستونش باز پرسید
ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ست به هر سنگی ز شیرین داستانی است
فلان روز این طرف فرمود آهنگ فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ
فلان جا ایستاد و سوی من دید فلان نقش فلان سنگم پسندید
فلان جا ماند گلگون از تک و پو به گردن بردم او را تا فلان سوی
غرض کز گفتگو بودش همین کام که شیرین را به تقریبی برد نام