حکایت

یکی بحر است عشق بی کرانه در او آتش زبانه در زبانه
اگر مرغابیی اینجا مزن پر در این آتش سمندر شو سمندر
یکی خیل است عشق عافیت سوز هجومش در ترقی روز در روز
فراغ بال اگر داری غنیمت ازین لشکر هزیمت کن هزیمت
ز ما تا عشق بس راه درازیست به هر گامی نشیبی و فرازیست
نشیبش چیست خاک راه گشتن فراز او کدام از خود گذشتن
نشان آنکه عشقش کارفرماست ثبات سعی در قطع تمناست
دلیل آنکه عشقش در نهاد است وفای عهد بر ترک مراد است
چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟ ز لوث آرزو گشتن نمازی
غرضها را همه یک سو نهادن عنان خود به دست دوست دادن
اگر گوید در آتش رو، روی خوش گلستان دانی آتشگاه و آتش
وگر گوید که در دریا فکن رخت روی با رخت و منت دار از بخت
به گردن پاس داری طوق تسلیم نیابی فرق از امید تا بیم
نه هجرت غم دهد نی وصل شادی یکی دانی مراد و نامرادی
اگر سد سال پامالت کند درد نیامیزد به طرف دامنت گرد
به هر فکر و به هر حال و به هر کار چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت که نبود نا گزیرت بجز معشوق نبود در ضمیرت