در ستایش حضرت پیغمبر«ص»

چو شد قلب آزمای آفرینش به معیاری که دانند اهل بینش
نخست آورد سوی آسمان دست فلک را سیم قلب ماه بشکست
ز نقد خود چو دیدش شرمساری درستی دادش و کامل عیاری
که یعنی آمدم ای قلب کاران به کامل کردن ناقص عیاران
کرا قلبیست تا بعد از شکستن درستش کرده بسپارم به دستش
نه در دستش همین شق قمر بود به هر انگشت از اینش سد هنر بود
به تخت هستی ار خاص است اگر عام همه در حیطه‌ی فرمان او رام
زمانه خانه زاد مدت اوست ز خردی باز اندر خدمت اوست
ز رویش روز تابی وام کرده زمانه آفتابش نام کرده
چه می‌گویم به جنب رحمت عام بود بیهوده وام و نسبت وام
به شب از گیسوی خود داده تاری بر او هر شب کواکب را نثاری
هم از گنجینه‌ی جودش ستانند گهرهایی که بر مویش فشانند
دویده آسمان عمری به راهش که کرده ذروه‌ی خود تختگاهش
چه مایه ابر کرده اشکباری که گشته خاصه شغل چترداری
زر شک شغل او خورشید افلاک زند هر شام چتر خویش بر خاک
سحابش بود بر سر تازیانه چو دید آن خلق و حسن جاودانه
سپندی سوخت در دفع گزندش به بالا جمع شد دود سپندش
کسی از چشم بد خود نیستش باک که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک
در آن عرصه که نور جاودانست براق جان در او چابک عنانست
جنیبت تا به حدی پیش رانده که از پی سایه نیزش بازمانده