خداوندا نه لوح و نه قلم بود
|
|
حروف آفرینش بی رقم بود
|
ارادت شد به حکمت تیز خامه
|
|
به نام عقل نامی کرد نامه
|
ز حرف عقل کل تا نقطهی خاک
|
|
به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک
|
ورش خواهی همان نابود و ناباب
|
|
شود نابودتر از نقش بر آب
|
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز
|
|
که دیدی اینهمه نقش دلاویز
|
نقوش کارگاه کن فکانی
|
|
به طی غیب بودی جاودانی
|
که دانستی که چندین نقش پر پیچ
|
|
کسی داند نمود از هیچ بر هیچ
|
زهی رحمت که کردی تیز دستی
|
|
زدی بر نیستی نیرنگ هستی
|
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ
|
|
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
|
ز هر پرده که از ته کردیش باز
|
|
نهفتی سد هزاران چهرهی راز
|
کشیدی پردههایی بر چه و چون
|
|
که از پرده نیفتد راز بیرون
|
ز هر پرده که بستی یا گشادی
|
|
دو سد راز درون بیرون نهادی
|
اگر بیرون پرده ور درون است
|
|
بتو از تو خرد را رهنمون است
|
شناسا گر نمیکردی خرد را
|
|
که از هم فرق کردی نیک و بد را
|
یکی بودی بد و نیک زمانه
|
|
تفاوت پاکشیدی از میانه
|
همای و بوم بودندی بهم جفت
|
|
به یک بیضه درون همخواب و همخفت
|
نه با اقبال آن را کار بودی
|
|
نه این را طعنهی ادبار بودی
|
ز تو اندوخته عقل این محک را
|
|
که میسنجد عیار یک به یک را
|
ز چندین زادهی قدرت که داری
|
|
کفی برداشتی از خاک خواری
|
به دان عزت سرشتی آن کف خاک
|
|
که زیب شرفه شد بر بام افلاک
|
طراز پیکری بستی بر آن گل
|
|
که آمد عاشق او جان به سد دل
|
به ده جا خادمانش داشتی باز
|
|
که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز
|
به خاک این قدر دادن رمز کاریست
|
|
که عزت پیش ما در خاکساریست
|
چه شد گو خاک باش از جمله در پس
|
|
منش برداشتم، این عزتش بس
|
بر آن خادمان کش داشتی پیش
|
|
دوانیدی به خدمت سد حشر بیش
|
همه فرمان برانی کارفرمای
|
|
همه در راه خدمت پای برجای
|
از آن ده خادم ده جا ستاده
|
|
مهیا هر چه فرماید اراده
|
چه ده خادم که ده مخدوم عالم
|
|
مبادا از سر ما سایه شان کم
|
نشاندی پنج از آنها بر در بار
|
|
ز احوال همه عالم خبردار
|
گذر داران جسم و عالم جسم
|
|
بر ایشان راه صورتها ز هر قسم
|
ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه
|
|
ندیده هیچگه بیرون درگاه
|
شده هر یک به شغل خاص مأمور
|
|
به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور
|
همه ثابت قدم در راز داری
|
|
همه با یکدیگر درسازگاری
|
یکی آیینه ایشان را سپردی
|
|
که خود دانی که زنگش چون ستردی
|
ز بیرون هر چه برقع برگشاده
|
|
در آن آیینه عکسش اوفتاده
|
چنین آیینهای آنرا که پیش است
|
|
اگر خود بین شود برجای خویش است
|
دماغش را به مغز آراستی پوست
|
|
دلی دادیش کاین خلوتگه دوست
|
ز دل راهی گشادی در دماغش
|
|
فکندی آتش دل در چراغش
|
چراغش را خرد پروانه کردی
|
|
ز رشکش عالمی دیوانه کردی
|
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
|
|
لوای خدمتش دارند بر دوش
|
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر
|
|
همه پیشش ستاده دست در بر
|
چه لطف استاله اله با کفی خاک
|
|
که بربستی سر چرخش به فتراک
|
اگر جسمانید ار جان پا کند
|
|
همه در خدمت این مشت خاکند
|
همه از بهر ما هر یک به کاری
|
|
دریغا نیست چشم اعتباری
|
ز ما گر آشکارا ور نهان است
|
|
ز لطف و رحمتت شرح و بیان است
|
بکردیم از تمام هستی خویش
|
|
نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش
|
اگر لطف تو دامن برفشاند
|
|
ز ما جز نیستی چیزی نماند
|
بود بیرحمتت اجزای مردم
|
|
صفتهای بد اندر نیستی گم
|
ره هستی سراپا گر نپویند
|
|
عدم یابند ما را گر بجویند
|
عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی
|
|
بدیهای نهفته در عدم روی
|
ز ما ناید بجز بد نیک دانیم
|
|
تو ما را نیک کن تا نیک مانیم
|
کسی کو گریه برخود کن شب و روز
|
|
که بگذاری بدو آتش بدآموز
|
ولی آن گریه را سودی نباشد
|
|
که از تو در جگر دودی نباشد
|
شراری باید از تو در میانه
|
|
که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
|
بدیها در خودی خس پوش داریم
|
|
بده برقی که دود از خود برآریم
|
درخشی شمع راه ماکن از خود
|
|
تو خود ما را شو و مارا کن از خود
|
کسی کو را ز خود کردی خوشش حال
|
|
برو گو بر فلک زن کوی اقبال
|
خوشا حال دل آن کس در این کوی
|
|
که چوگان تو میگرداندش گوی
|
فلک گوی سر میدان آنست
|
|
که گویش در خم آن صولجانست
|
به چوگان هوا داریم گویی
|
|
هوس گرداندش هر دم به سویی
|
بکش از دست چوگان هوا را
|
|
شکن بر سر هوا جنبان ما را
|
ببر از ما هوا را دست بسته
|
|
که ما را سخت دارد سر شکسته
|
هواهایی که آن ما را بتانند
|
|
بهشت جسم و دوزخ تاب جانند
|
دل چون کعبه را بتخانه مپسند
|
|
حریم تست با بیگانه مپسند
|
کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس
|
|
در و بامش پر از زنار و ناقوس
|
هوایت شد هوس زنار ما را
|
|
ازین زنار و بت باز آر مارا
|
بت و زنار این کیشیست باطل
|
|
بت ما بشکن و زنار بگسل
|
زبان مزدور ذکر تست، زشت است
|
|
که خدمتکار ناقوس کنشت است
|
فکن سنگی به ناقوسش که تن زن
|
|
وگر بد جنبد او را بر دهن زن
|
به تاراج کنشت ما برون تاز
|
|
صلیب هستی ما سر نگون ساز
|
نه در بگذار و نه دیوار این دیر
|
|
بسوزان هر چه پیش آید در و غیر
|
ز ما درکش لباس بت پرستی
|
|
هم این را سوز و هم زنار هستی
|
اشارت کن که انگشت ارادات
|
|
برآریم از پی عرض شهادت
|
به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن
|
|
شهادت ورد سرتا پای ماکن
|
شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست
|
|
ز بعد لای نفی الا خدا چیست
|
به این خلوت کسی کو محرمی یافت
|
|
به تلقین رسول هاشمی یافت
|