عروس نظم را جویای این بکر
|
|
چنین شد خواستگار از حجلهی فکر
|
که چون خسرو از آن دشت فرحبخش
|
|
به عزم شهر راند از جای خود رخش
|
شبی دستور را سوی حرم خواند
|
|
به آن جایی که دستور است بنشاند
|
پس آنگه گفت او را کای خردکیش
|
|
به دانایی ز هر صاحب خرد پیش
|
بر آنم تا نهال نوبر خویش
|
|
گل نورستهی جان پرور خویش
|
سهی سرو ریاض کامکاری
|
|
گل بستان فروز نامداری
|
فروزان شمع بزم آرای عصمت
|
|
در یکدانهی دریای عصمت
|
ببندم عقد با شهزاده منظور
|
|
چه میگویی در این اندیشه دستور
|
وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج
|
|
زبان را کرد مفتاح در گنج
|
کهای رایت خرد را درةالتاج
|
|
به عقلت رأی دور اندیش محتاج
|
نکو اندیشهای فرخنده راییست
|
|
عجب تدبیر و رای دلگشاییست
|
از او بهتر نمییابم در این کار
|
|
اگر واقع شودخوبست بسیار
|
اشارت کرد شه تا رفت دستور
|
|
بیان فرمود حرف او به منظور
|
جوابش داد منظور خردمند
|
|
که ای بگسسته دانش از تو پیوند
|
منم شه را کم از خدام درگاه
|
|
چه حد بنده و دامادی شاه
|
قبولم گر کند شه در غلامی
|
|
زنم در دهر کوس نیکنامی
|
بگو باشد که صاحب اختیاری
|
|
چه گویم اختیار بنده داری
|
زند اقبال من بر چرخ خرگاه
|
|
شوم گر قابل دامادی شاه
|
به نزد پادشه جا کرد دستور
|
|
بگفت آنها که با او گفت منظور
|
از آن گفتار خسرو شاد گردید
|
|
دلش از بند غم آزاد گردید
|
قضا را بود فصل نوبهاران
|
|
ز ابر نوبهاری ژاله باران
|
نسیم صبحدم در مشکباری
|
|
معطر جان ز باد نوبهاری
|
هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز
|
|
جهان پر صیت مرغان خوش آواز
|
به سوسن از هوا شبنم فتاده
|
|
شده هر برگ تیغی آب داده
|
عروس گل نقاب از رخ گشوده
|
|
رخ از زنگار گون برقع نموده
|
صبا بر غنچه کسوت پاره کرده
|
|
برون افتاده راز گل ز پرده
|
بنفشه هر نفس در مشک ریزی
|
|
صبا هر جا شده در مشک بیزی
|
تو گفتی زال شاخ مشک بید است
|
|
که او در کودکی مویش سفید است
|
عیان چون پای مرغابی ز هر سوی
|
|
نهال سرخ بیدی بر لب جوی
|
ز باران بهاری سبزه خرم
|
|
دماغ غنچه و گلتر ز شبنم
|
بنفشه زان در آب انداخت قلاب
|
|
که ماهیبد ز عکس بید در آب
|
به تارک نارون را زان سپر بود
|
|
که از سنگ تگرگش بیم سر بود
|
به سوی ارغوان چون دیده بگشاد
|
|
شکوفه بر زمین از خنده افتاد
|
بلی بیخنده آن کس چون نشیند
|
|
که بر هندوی گلگون جامه بیند
|
ز شاخ سبز گر گل شد گرانبار
|
|
عیان قوس قزح را سد نمودار
|
دهد تا آب تیغ کوهساران
|
|
نمد آورد میغ نوبهاران
|
دمیده سبزه هر سو از دل سنگ
|
|
نهان گردیده تیغ کوه در زنگ
|
درخت گل ز فیض باد نوروز
|
|
به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز
|
نهال بید شد در پوستین گم
|
|
درخت یاسمین پوشید قاقم
|
به عزم جشن زد شاه جوانبخت
|
|
به روی سبزه چون گل زر نشان تخت
|
سرافرازان لشکر سرکشیدند
|
|
به پای تخت خاصان آرمیدند
|
به پیش تخت خود منظور را خواند
|
|
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
|
چو جا بر جای خود خلق آرمیدند
|
|
به مجلس خادمان خوانهاکشیدند
|
نه خوانی بوستان دلگشایی
|
|
به غایت دلنشین بستان سرایی
|
دراو هر گرد خوانی آسمانی
|
|
بر او اطباق سیمین کهکشانی
|
سماطش گسترانیده سحابی
|
|
براو هر نان گرمی آفتابی
|
درخت صحن او فردوس کردار
|
|
ز الوان میوهها گردیده پربار
|
چو خوانسالار بیرون برد خوان را
|
|
ز می شد سرگران رطل گران را
|
خضر گردید مینای میناب
|
|
ز جوی زندگانی گشته پر آب
|
حریفان سرخوش از جام پیایی
|
|
سر ساغر گران گردیده از می
|
صراحی لب نهاده بر لب جام
|
|
گرفته جام از لعل لبش کام
|
ز میناها فروغ آب انگور
|
|
چنان کز نخل موسا آتش طور
|
کشیده آتش از مینا زبانه
|
|
فکنده جام را آتش به خانه
|
رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ
|
|
چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ
|
ز هر سو مطربی در نغمه سازی
|
|
به زلف چنگ کردی دست یازی
|
هوای لعل مطرب در سر نی
|
|
شده دمساز فریاد پیاپی
|
ز دف در بزمگاه افتاده آواز
|
|
ز دست مطربان مجلس فغان ساز
|
نواسازان نوا کردند آهنگ
|
|
سخن در پرده قانون گفت با چنگ
|
فتاد از مطربان خوش ترانه
|
|
به عالم نغمهی چنگ و چغانه
|
اشارت کرد شاه هفت کشور
|
|
که تا بستند عقد آن دو گوهر
|
عروس خور چو شد زین حجله بیرون
|
|
به گوهر داد زیب حجله گردون
|
به سوی حجله شد منظور خوشحال
|
|
به مقصودش عروس جاه و اقبال
|
در آمد در بهشت بیقصوری
|
|
در او از هر طرف در جلوه حوری
|
نظر چون کرد دید از دور تختی
|
|
به روی تخت حور نیک بختی
|
ز باغ دلبری قدش نهالی
|
|
رخش از گلشن جنت مثالی
|
به اوج دلبری ماهی نشسته
|
|
به دور مه ز گوهر هاله بسته
|
از او خوبی گرفته غایت اوج
|
|
محیط حسن را ابروی او موج
|
سپاه غمزهی او تاجداران
|
|
صف مژگان او خنجر گذاران
|
دو چشم او دو هندوی سیه دل
|
|
گرفته گوشهی میخانه منزل
|
لب لعلش حیات جاودانی
|
|
به وصلش تشنه آب زندگانی
|
به تنگی ز آن دهان ذره مقدار
|
|
نفس راه گذر میدید دشوار
|
به خوان حسن بهر قوت جانها
|
|
ز دندان و لب او شیر و خرما
|
چو گستردی بساط عشوه سازی
|
|
به رخ از مهر و مه میبرد بازی
|
به روی تخت جا در پهلویش ساخت
|
|
چو طوقش دستها در گردن انداخت
|
چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار
|
|
نیاز و ناز را شد گرم بازار
|
گهی این دست آنرا بوسه دادی
|
|
گهی آن سر به پای این نهادی
|
دمی این نار او چیدی به دستان
|
|
دمی آن سیب این کندی به دندان
|
به سوی باغ شد منظور مایل
|
|
شکفت از شوق باغش غنچه سان دل
|
خدنگش کرد صید اندازی آهنگ
|
|
ز خون صید پیکان گشت گلرنگ
|
به سوی گنج دزدی راه پیمود
|
|
به سوزن قفل را از گنج بگشود
|
به گردابی درون شد ماهی سیم
|
|
الف پیوسته شد با حلقهی میم
|
چکید از شاخ مرجان لل تر
|
|
لبالب گشت درج از لعل و گوهر
|
هوا داری ز بزمی دور گردید
|
|
سرشک از دیدهی نمناک بارید
|
نخستین گشت گلگون عرق بار
|
|
ز میدان چون برون شد رفت از کار
|
سحر چون گشت منظور نکو نام
|
|
ز خلوتخانه آمد سوی حمام
|
طلب فرمود ناظر را سوی خویش
|
|
به دمسازی نشاندش پهلوی خویش
|
ز هر جاکرد با ناظر حکایت
|
|
به جا آورد لطف بینهایت
|
غرض این داشت آن سروگل اندام
|
|
گهی از خانه گر بیرون زدی گام
|
که با ناظر درآید از در لطف
|
|
نظر بر وی گشاید از سر لطف
|
هزاران جان فدای دلربائی
|
|
که تا بخشد نوای بینوایی
|
طریق دوستاری آورد پیش
|
|
کند قطع نظر از شادی خویش
|