به دشت چین تو با مشکین غزالان
|
|
به کوه مصر من چون شیر نالان
|
چه کم گردد که از چشم فسونساز
|
|
کنی در ساحری افسونی آغاز
|
که چون بر هم زنم چشم جهان بین
|
|
ترا با خویش بینم عشرت آیین
|
خوش آن روزی که در چین منزلم بود
|
|
مراد دل ز جانان حاصلم بود
|
به هر جایی که بودم یار من بود
|
|
به هر غم مونس و غمخوار من بود
|
گهی با هم به مکتبخانه بودیم
|
|
دمی با هم به یک کاشانه بودیم
|
فلک روزی که طرح این غم انداخت
|
|
که نومیدم ز روز وصل او ساخت
|
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز
|
|
چه روزی بود خرم یاد از آن روز
|
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت
|
|
که چون چرخ آتش محرومی افروخت
|
گره دیدم به دل این آرزو را
|
|
ندیدم بار دیگر روی او را
|
وداع او مرا روزی نگردید
|
|
ازو کارم به فیروزی نگردید
|
مرا از خویش باید ناله کردن
|
|
که خود کردم نه کس این جور با من
|
اگر بیروی آن شمع شب افروز
|
|
به مکتب مینمودم صبر یک روز
|
معلم را نمیآزردم از خویش
|
|
صبوری مینمودم پیشهی خویش
|
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
|
|
به این محنت نمیافتادم از هجر
|
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش
|
|
خروشی بر کشید و گشت بیهوش
|
از آن فریاد ناظر از زمین جست
|
|
زد از روی تعجب دست بر دست
|
که شوقم برد از جا این صدا چیست
|
|
به گوشم این صدای آشنا چیست
|
ازین آواز دل در اضطراب است
|
|
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است
|
دلم رقاص شد این بیغمی چیست
|
|
به راه دیده اشک خرمی چیست
|