رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن

به دشت چین تو با مشکین غزالان به کوه مصر من چون شیر نالان
چه کم گردد که از چشم فسونساز کنی در ساحری افسونی آغاز
که چون بر هم زنم چشم جهان بین ترا با خویش بینم عشرت آیین
خوش آن روزی که در چین منزلم بود مراد دل ز جانان حاصلم بود
به هر جایی که بودم یار من بود به هر غم مونس و غمخوار من بود
گهی با هم به مکتبخانه بودیم دمی با هم به یک کاشانه بودیم
فلک روزی که طرح این غم انداخت که نومیدم ز روز وصل او ساخت
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز چه روزی بود خرم یاد از آن روز
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت که چون چرخ آتش محرومی افروخت
گره دیدم به دل این آرزو را ندیدم بار دیگر روی او را
وداع او مرا روزی نگردید ازو کارم به فیروزی نگردید
مرا از خویش باید ناله کردن که خود کردم نه کس این جور با من
اگر بی‌روی آن شمع شب افروز به مکتب می‌نمودم صبر یک روز
معلم را نمی‌آزردم از خویش صبوری می‌نمودم پیشه‌ی خویش
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر به این محنت نمی‌افتادم از هجر
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش خروشی بر کشید و گشت بیهوش
از آن فریاد ناظر از زمین جست زد از روی تعجب دست بر دست
که شوقم برد از جا این صدا چیست به گوشم این صدای آشنا چیست
ازین آواز دل در اضطراب است رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است
دلم رقاص شد این بیغمی چیست به راه دیده اشک خرمی چیست