رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن

برد ره نکته ساز معنی اندیش چنین ره بر سر گم کرده‌ی خویش
که در نزدیک آن دلکش نشیمن بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
به قصد کبک منظور دل افروز گشود از بند پای باز یک روز
ز ره شد از خرام کبک بازش ز پی شد کورد با خویش بازش
نیامد باز و او می‌رفت از پی بیابان از پی او ساختی طی
چنین تا کرد جا بر طرف کهسار ز تاب تشنگی افتاد از کار
برای آب می‌گردید در کوه ره افتادش سوی آن غار اندوه
مقامی دید در وی دام و دد جمع در او هر جانور از نیک و بد جمع
میان جمعشان ژولیده مویی وجود لاغرش پیچیده مویی
پریشان کرده بر سرموی سودا چو شمع مرده‌ای بنشسته از پا
تنش در موی سر گردیده پنهان ز سوز دل به خاک تیره یکسان
پر از خونش دو چشم ناغنوده چو اخگرها ز خاکستر نموده
چو بوی غیردام و دد شنیدند ز جا جستند و از دورش رمیدند
ز دام و دد چو دورش گشت خالی خروشان شد ز درد خسته حالی
که از اندوه و هجران آه و سد آه مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه
منم با وحشیان گردیده همدم گرفته گوشه‌ای ز ابنای عالم
مرا با چشم آهو زان خوش افتاد کز آن آهوی وحشی می‌دهد یاد
بیا ای آهوی وحشی کجایی ببین حالم به دشت بینوایی
بیا کز هجر روز خسته حالان سیه گردیده چون چشم غزالان
تو در بتخانه چین با بتان یار به غار مصر من چون نقش دیوار