حصارش زلف زهره شانه کرده
|
|
ز کنگر شانه را دندانه کرده
|
کشیده خندقش از غرب تا شرق
|
|
در آب خندقش چوب فلک غرق
|
سواد شهر کردش دیده پرنور
|
|
چو گل از خرمی بشکفت منظور
|
ز روی خرمی میراند توسن
|
|
که تا گشتش در دروازه روشن
|
بر او دروازهبان چون دیده بگشاد
|
|
به پای توسنش چون سایه افتاد
|
بگفتا کای جوان نورسیده
|
|
که از مهرت به ما پرتو رسیده
|
چسان جان بردهای زین بیشه بیرون
|
|
که شیرش بسته ره بر گاو گردون
|
کنون عمریست تا این راه بسته
|
|
به راه رهروان از کین نشسته
|
ز نیش خویش شیر این گذرگاه
|
|
نهاده رهروان را خار در راه
|
ازو این حرف چون منظور بشنید
|
|
ز کار رفته گوهر بار گردید
|
بر او پیر از تعجب دیده بگشاد
|
|
به منزلگاه خویشش برد و جا داد
|
چو دید آن گنج در ویرانهی خویش
|
|
به پیش آورد درویشانهی خویش
|
پس آنگه رفت سوی درگه شاه
|
|
بگفت این حال با خاصان درگاه
|
ازو چون شرح این معنی شنفتند
|
|
به خسرو صورت احوال گفتند
|
زد از روی تعجب دست بر دست
|
|
که یک تن چون ز دست این بلا رست
|
به جمعی داد خلعتها و فرمود
|
|
که باتشریف تشریف آورد زود
|
سوی منظور از آنجا رو نهادند
|
|
زمین از دور پیشش بوسه دادند
|
پی تعظیم تشریف از زمین خاست
|
|
بدن از خلعت شاهانه آراست
|
به آنها گشت همره بیتوقف
|
|
سوی بازار مصر آمد چو یوسف
|
ازو دل داده خلقی از کف خویش
|
|
هجوم بیدلانش از پس و پیش
|