چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد | که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد | |
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید | شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد | |
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود | یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد | |
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی | که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد | |
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی | زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد | |
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه | که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد | |
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار | به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد |