به خود میگفت دستور جهاندار | چه سازم چون کنم تدبیر این کار | |
فرستم گر به مکتبخانه بازش | فتد ناگه برون زین پرده رازش | |
خبر یابد ازین شاه جهانگیر | به جز جان باختن آن دم چه تدبیر | |
نمیدانست تا تدبیر او چیست | پی تدبیر کارش چون کند زیست | |
نبود آگه که درد دوستداری | ندارد چارهای جز جانسپاری |