تو شمعی را که میداری به آتش
|
|
نگه دارش که گردد شعله سرکش
|
چراغی را که از آتش شراریست
|
|
کجا بر پرتو او اعتباریست
|
چنین القصه لطف آن وفا کیش
|
|
شدی هر روز از روز دگر بیش
|
دمی بی یکدگر آرامشان نه
|
|
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
|
اگر یک لحظه میبودند بی هم
|
|
برون میرفت افغانشان ز عالم
|
شدی هر روز افزون شوق ناظر
|
|
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
|
چو بیمنظور یک دم جا گرفتی
|
|
به همدرسان ره غوغا گرفتی
|
که قرآن کردم از دست شما بس
|
|
نمیخواهم که همدرسم شود کس
|
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
|
|
نمیدانم چه میخواهید از من
|
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
|
|
که این مکتب نمیخواهم از این بیش
|
نظر از راه مکتب بر نمیداشت
|
|
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
|
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
|
|
که شاه من کجا رفتست یا رب
|
گذشته آفتاب از جای هر روز
|
|
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
|
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
|
|
و گر نه کو که با من نیست دمساز
|
گهی کردی به جای خویش مسکن
|
|
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
|
شدی منظور چون از دور پیدا
|
|
ز روی خرمی میجست از جا
|
که ای جای تو چشم خون فشانم
|
|
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
|
خوشا عشق و بلای عشقبازی
|
|
دل ما و جفای عشقبازی
|
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
|
|
مبادا هیچ دل بیزحمت عشق
|
در او غم را خواص شادمانی
|
|
ازو مردن حیات جاودانی
|