بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت

تو شمعی را که میداری به آتش نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست کجا بر پرتو او اعتباریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش شدی هر روز از روز دگر بیش
دمی بی یکدگر آرامشان نه به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه می‌بودند بی هم برون می‌رفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر
چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی به همدرسان ره غوغا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس نمی‌خواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن نمی‌دانم چه می‌خواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز کجا رفتست آن مهر جهانسوز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا ز روی خرمی می‌جست از جا
که ای جای تو چشم خون فشانم بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوشا عشق و بلای عشقبازی دل ما و جفای عشقبازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی ازو مردن حیات جاودانی