چنین گفت آن ادیب نکته پرداز
|
|
که درس عاشقی میکرد آغاز
|
که منظور از وفا چون گل شکفتی
|
|
حکایتهای مهر آمیز گفتی
|
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
|
|
دل مسکین ناظر ماند در بند
|
حدیث خوشادا گلزار یاریست
|
|
نهال بوستان دوستاریست
|
حدیث ناخوش از اهل مودت
|
|
به پای دل نشاند خار نفرت
|
بسا یاران که بودی این گمانشان
|
|
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
|
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
|
|
چنان پا از ره یاری کشیدند
|
که مدتها برآمد زان فسانه
|
|
نشد پیدا صفایی در میانه
|
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
|
|
در او سد گونه لطف و دوستداریست
|
کمال لطف جانان آن مجال است
|
|
که روز اول بزم وصال است
|
بسا لطفی که من از یار دیدم
|
|
به ذوق بزم اول کم رسیدم
|
به عیش بزم اول حالتی هست
|
|
که حالی آن چنان کم میدهد دست
|
تو گویی عیش عالم وام کردند
|
|
نخستین بزم وصلش نام کردند
|
به عاشق لطف معشوق است بسیار
|
|
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
|
بلی صیاد چندان دانه ریزد
|
|
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
|
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
|
|
بود در سلک مرغان گرفتار
|
چه خوش میگفت در کنج خرابات
|
|
به دختر شاهدی شیرین حکایات
|
اگر خواهی که با جور تو سازند
|
|
حیات خویش در جور تو بازند
|
به آغاز محبت در وفا کوش
|
|
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
|
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
|
|
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
|
تو شمعی را که میداری به آتش
|
|
نگه دارش که گردد شعله سرکش
|
چراغی را که از آتش شراریست
|
|
کجا بر پرتو او اعتباریست
|
چنین القصه لطف آن وفا کیش
|
|
شدی هر روز از روز دگر بیش
|
دمی بی یکدگر آرامشان نه
|
|
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
|
اگر یک لحظه میبودند بی هم
|
|
برون میرفت افغانشان ز عالم
|
شدی هر روز افزون شوق ناظر
|
|
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
|
چو بیمنظور یک دم جا گرفتی
|
|
به همدرسان ره غوغا گرفتی
|
که قرآن کردم از دست شما بس
|
|
نمیخواهم که همدرسم شود کس
|
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
|
|
نمیدانم چه میخواهید از من
|
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
|
|
که این مکتب نمیخواهم از این بیش
|
نظر از راه مکتب بر نمیداشت
|
|
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
|
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
|
|
که شاه من کجا رفتست یا رب
|
گذشته آفتاب از جای هر روز
|
|
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
|
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
|
|
و گر نه کو که با من نیست دمساز
|
گهی کردی به جای خویش مسکن
|
|
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
|
شدی منظور چون از دور پیدا
|
|
ز روی خرمی میجست از جا
|
که ای جای تو چشم خون فشانم
|
|
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
|
خوشا عشق و بلای عشقبازی
|
|
دل ما و جفای عشقبازی
|
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
|
|
مبادا هیچ دل بیزحمت عشق
|
در او غم را خواص شادمانی
|
|
ازو مردن حیات جاودانی
|
نهان در هر بلایش سد تنعم
|
|
به هر اندوه او سد خرمی گم
|
به جام او مساوی شهد با زهر
|
|
در او یکسان خواص زهر و پازهر
|
فراغت بخشد از سودای غیرت
|
|
رهاند خاطر از غوغای غیرت
|
نشاند در مقام انتظارت
|
|
که کی آید برون از خانه یارت
|
دمی گر دیرتر آید برون یار
|
|
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
|
شود وسواس عشقت رهزن صبر
|
|
کنی سد چاک در پیراهن صبر
|
لباس صبر تا دامن دریدن
|
|
گریبان چاک هر جانب دویدن
|
در آن راهش که روزی دیده باشی
|
|
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
|
روی آنجا به تقریبی نشینی
|
|
سراغش گیری از هر کس که بینی
|
که گردد ناگهان از دور پیدا
|
|
نگاهش جانب دیگر به عمدا
|
به شوخی دیده را نادیده کردن
|
|
به تندی از بر عاشق گذردن
|
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
|
|
تغافل کردنی سد لطف با آن
|
بدینسان مدتی بودند دمساز
|
|
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
|
شبی چون طرهی منظور ناظر
|
|
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
|
درآن آشفتگی خواب غمش برد
|
|
غم عالم به دیگر عالمش برد
|
میان بوستانی جای خود دید
|
|
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
|
چنار و سرو را در دست بازی
|
|
لباس سبزه از شبنم نمازی
|
به زیر سایهی سرو و صنوبر
|
|
به یک پهلو فتاده سبزه تر
|
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
|
|
درخت بید گشته پوستین پوش
|
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
|
|
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
|
بسان خس ربود از جای خویشش
|
|
بیابانی عجب آورده پیشش
|
بیابان غمی ، دشت بلایی
|
|
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
|
عیان از گردباد آن بیابان
|
|
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
|
ز موج پشتههای ریگ آن بر
|
|
نمایان گشته نقش پشت اژدر
|
زبان اژدها برگ گیاهش
|
|
خم و پیچ افاعی کوره راهش
|
عیان از کاسههای چشم اژدر
|
|
ز هر سو لالهی سیراب از آن بر
|
شده زهر مصیبت سبزه زارش
|
|
ز خون بیدلان گل کرده خارش
|
کدوی می شده خر زهره در وی
|
|
به زهر او داده از جام فنا می
|
پی گمگشتهی آن دشت اندوه
|
|
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
|
به غایت کرد هولی در دلش کار
|
|
ز روی هول شد از خواب بیدار
|
به خود میگفت این خوابی که دیدم
|
|
وزان در جیب محنت سر کشیدم
|
به بیداری نصیبم گر شود وای
|
|
چه خواهم کرد با جان غم افزای
|
از آن خواب گران کوه غمی داشت
|
|
چه کوه غم که بار عالمی داشت
|