به ره نتوان نهادن پای افکار
|
|
به عزلت خانه باید ساخت ناچار
|
دلا از پای همت بگسل این بند
|
|
نشینی در میان دور بلا چند
|
بیا چون ما کناری زین میان گیر
|
|
برو ترک وصال این و آن گیر
|
ازین ناجنس یاران ریایی
|
|
بسی بیگانگی به ز آشنایی
|
نهای از مردمان دیده بهتر
|
|
به کنج خانه ساز و سر فرو بر
|
نظر بر مردمان دیده افکن
|
|
که چون کردند در کنجی نشیمن
|
چنان دیدند صاف آیینه خویش
|
|
که بینند آنچه باید دید از پیش
|
از آنرو طالب گنجند مردم
|
|
که شد در گوشهی ویرانهای گم
|
چنین آب روان بیقدر از آنست
|
|
که او ناخوانده هر جانب روانست
|
طریق گوشه گیری چون کمان گیر
|
|
به دستت سر پیی دادم جهان گیر
|
کشندت گر به سوی خویش سد بار
|
|
طریق گوشه گیری را نگه دار
|
مکن بهر شکم اوقات ضایع
|
|
بهر چیزی که باشد باش قانع
|
چراغ از داغ داران بهر آنست
|
|
که پر از لقمهی چربش دهانست
|
به اندک خاک چون قانع شود مار
|
|
بود پیوسته با گنجش سروکار
|
از آن رو صیت کوس افتد به عالم
|
|
که او پیوسته خالی دارد اشکم
|
خم می برکند خود را سر از تن
|
|
که او را شد شکم پر تا به گردن
|
پی نان بر در اهل زمانه
|
|
چه سر مالی چو سگ بر آستانه
|
تو آن شیری که عالم بیشهی تست
|
|
کجا رفتن به هر در پیشهی تست
|
نیاید زان به پهلو شیر را سنگ
|
|
که از رفتن به هر در باشدش ننگ
|
چو سگ تا چند بر هر در فتادن
|
|
پی نانی عذاب خویش دادن
|