سر آغاز

به او دادی دبستان فلک را نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی در آن باغ بر رویش گشودی
چو حورش برد از جا میل دانه به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس به رخش راندنش بستند قسطاس
بسان خوشه کاه افشاند بر سر ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند قدم از روضه رضوان برون ماند
نوای ناله بر گردون رسانید به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش ببخشا تا نمانم زار از این بیش
از آن قیدش به احسان کردی آزار به خلعت‌های عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست و گر عالم پدید آورده‌ی تست
تویی کز هیچ چندین نقش بستی ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج وز او دادی محیط چرخ را موج
به راهت کیست مه رو بر زمینی چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست به روی او ز خاکستر نشان چیست
فلک را داغ خور بردل نهادی ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز بود کم پنبه‌ی داغ از دگر روز
درون شیشه چرخ مدور ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته که او را خارها در پا نشسته
تو بستی بر کمر گه کوه را زر صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی پی‌ذکر تو هر موجش زبانی