حکایت

حاجب شه رفت و به فرمان شاه برد کشانش به سوی بارگاه
شاه باو بانگ زد از روی قهر شربت آن عیش بر او کرد زهر
کی شده از خارکشی پشت ریش جامه زربفت چه پوشی به خویش
وصله‌ی پالان خر خارکش نیست ز پر گاله‌ی زربفت خوش
گنج برون آر که رستی ز رنج مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که ای شهریار دست ز آزار اسیران بدار
از نفس گرم اسیران بترس ز آه دل ریش فقیران بترس
گنج ز من می‌طلبی گنج چیست حاصل ایام بجز رنج چیست
گنج کنی مشربه‌ای را لقب کنج کند خاک به سر زین سبب
شاه زد از خشم گره بر جبین گفت که بستند دو دستش ز کین
از فلکش آه و فغان می‌گذشت وز سر دردش به زبان می‌گذشت :
کز غم این حادثه گر جان برم چشم کنم دوش و مغیلان برم
از سر بیداد زدندش بسی قاعده‌ی داد ندید از کسی

ای ز حسد با همه عالم به جنگ زین عمل بد همه عالم به تنگ
نیست ز رنج حسد امید زیست وای به جان تو علاج تو چیست
دیده انصاف ز تو خاردوز چشم هنربین ز تو مسماردوز
پیشه تو عیب هنرپیشگان عیب شمار هنراندیشگان
دشمن آن کز هنرش مایه‌ایست بر سرش از فر هما سایه‌ایست
عیب کنی مرد هنر کیش را تا بنمایی هنر خویش را
زین هنر آنکس که بود هوشمند بی‌هنریهای تو داند که چند