حکایت

خانه‌ی تابوت تمنا کند تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام صوف و سقر لاط به دست غلام
هر قدمش فکری و رایی دگر هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش ریش کن از غایت وسواس خویش
بیهده داده‌ست ز کف نقد جان ریش نگر می‌کند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
این روش مردم بیدار نیست خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیده‌ای آخر که چو کس شد به خواب خود به خودش هست عتاب و خطاب
خواجه به خواب است که خوابش حرام زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند ساخته در گاه سرا را بلند
تا چو زند گام برون از سرا پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال جستنش از خواب نماید محال
خواجه که پر گشته ز باد غرور خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند پنجه قصاب از او پوست کند
چند به این باد به سر می‌بری نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست هیچ بجز باد ندارد به دست
ای ز دمت رفته جهانی به رنج چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته تاج زرش خاک سیه ساخته