حکایت

تا تو بدانی که ز دشمن ضرر به که رسد دوستی از اهل شر

ای علم کبر برافراخته تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهره‌ور به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین خاکی‌و از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک زانکه فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود در ره تعظیم قدش خم شود
ای سرت از قاف گرانتر بسی کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست کاو به چنین بار بماند درست
بر همه خلق است تقدم ترا وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری این که نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامه‌ی اطلس به دوش تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که ترا آن خری دیگر است جامه‌ی اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست کش بنشانند اگر زیر دست